جدول جو
جدول جو

معنی گنه دار - جستجوی لغت در جدول جو

گنه دار(گَ نَ)
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 27500 هزارگزی جنوب مهاباد به سردشت واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 122 تن است. آب آن از رود خانه مهاباد تأمین می شود. محصول آن غلات، توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایعدستی آنان جاجیم بافی. راه آن شوسه است و تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گله دار
تصویر گله دار
صاحب گله، کسی که گلۀ گوسفند دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنج دار
تصویر گنج دار
دارندۀ گنج، دارای گنج، نگهبان گنج
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ پَ رَ دَ / دِ)
آنچه منگنه دارد
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ)
گناهکار. عاصی. مذنب. مجرم. آثم. اثیم. تبه کار. تباه کار. خطاکار. مقصر. خاطی. بزه کار. بزه مند:
گنه کار بهرام بدبا سپاه
بیاراست بر پیش ما رزمگاه.
فردوسی.
که نزدیک ما او گنه کار شد
وز این تاج و اورنگ بیزار شد.
فردوسی.
هر آن کس که بود اندر آن جایگاه
گنه کار بودند اگر بیگناه.
فردوسی.
امّید چنان است به ایزد که ببخشد
ایزد به ستغفار گناهان گنهکار.
فرخی.
گویی گنهکاری است کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن.
فرخی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و باران.
عنصری.
چو یارگنهکار باشی به بد
به جای وی ار تو بپیچی سزد.
اسدی.
گنهکار چون بد نبیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.
اسدی.
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوشخوار گنهکار خویش.
ناصرخسرو.
دشمن عاقلان بی گنهند
زآنکه خود جاهل و گنهکارند.
ناصرخسرو.
بی گنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلوگرفت گنهکار.
ناصرخسرو.
گر در حق تو شدم گنهکار
گشتم به گناه خود گرفتار.
نظامی.
گنه کاران امت را دعا کرد
خدایش جمله حاجتها روا کرد.
نظامی.
صف پنجم گنهکاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی.
نظامی.
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران.
سعدی.
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست.
سعدی.
با تو یاران همه در ناز و نعیم
من گنهکارم از آن میسوزم.
سعدی (طیبات).
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم.
حافظ.
و رجوع به گناهکار و گنه کاره شود.
- امثال:
گنه کار اندیشه ناک از خدای
بسی بهتر از عابد خودنمای.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327).
گنهکار چون بد نبیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327).
گنهکار گشت آنکه بشکست عهد
گزین کرد حنظل بینداخت شهد.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دارندۀ گله. آنکه گله را محافظت کند:
گله دار و چوپان همه کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد.
فردوسی.
آنکه گوسفندها را نگاهداری کند بمنظور پرورش و ازدیاد. نگاهبان گله. و رجوع به گله داری شود:
گله دار اسبان من پیش توست
خداوند اسبان بتن خویش توست.
فردوسی.
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده به خواب.
فردوسی.
گله داران بجستند و جان را گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرودآمده و گاوان بدانجا بداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ / گ لْ لَ / لِ)
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش کنگان شهرستان بوشهر که حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال به دهستان علامرودشت، از جنوب به دهستانهای ثلاث و مالکی و آل حرم و تمیمی، از باختر به دهستانهای جم و ثلاث و از خاور به دهستانهای وراوی و علامرودشت. این دهستان تقریباً در خاور بخش واقع گردیده و هوای آن گرم مالاریایی و آب مشروب و زراعتی آن از چاه و قنات است. محصولات آنجا عبارتند از غلات، خرما، پیاز و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 26 آبادی تشکیل شده و مرکز آن قریۀ گله دار است. ساکنان دهستان در حدود 3900 تن میباشند. قرای مهم آن عبارتند: ازفال، دارالمیزان، مهر، ده نو، اسیر و ارودان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و در فارسنامه ناصری چنین آمده است: در قدیم آنرابلوک فال میگفتند از گرمسیرات فارس در جنوبی شیراز است. درازای آن از ده شیخ تا قریۀ پس رودک سی وچهار فرسخ. پهنای آن از دو فرسخ و نیم نگذرد. محدود است ازجانب مشرق و شمال به نواحی لارستان و بلوک علامرودشت و بلوک اسیر و از طرف مغرب به نواحی لارستان و بلوک علامرودشت و بلوک اسیر و از طرف مغرب به نواحی دشتی و بلوک کنگان و از سمت جنوب به بلوک سالکی. بیشتر کشت و زرع و نخلستان این بلوک دیمی است و بعض از دهات آن از آب چشمه و قنات زراعت کنند. محصولش گندم و جو و تنباکوی این بلوک بعد از تنباکوی لارستان از همه جای فارس بهتر است و بیشتر آنرا از آب گاوچاه بعمل آورندو آبهای جاری و آب چاه این بلوک اندک شور و ناگوار است و معیشت اهالی آن از آب باران که در برکه ها جمع شود باشد و مردمان فرومایه به آب چاه و جاری گذران کنند و شکار این بلوک بز و پازن و آهو و کبک و تیهو ومرغ کبک انجیر و کبوتر و بلدرچین و دراج و در زمستان هوبره و چاخرق است. از نواحی گله دار تا دریای فارس از پنج فرسخ نگذرد و در قدیم نام این نواحی بلوک فال بود که در اصل پال است و قصبۀ آنرا نیز فال می گفتند و اکنون از آن قصبه دهی در میانه خرابه ها باقی است و آنرا نیز فال گویند و علما و بزرگان از این قصبه برخاسته اند... (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 258)
لغت نامه دهخدا
(دُ شُ دِ بَ)
درخت ساقه دار. (ناظم الاطباء). تناور. آنکه اندامی بزرگ دارد از انسان و حیوان و گیاه
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ/ دِ)
نگاهبان. (آنندراج). حافظ. حامی. (ناظم الاطباء). نگاه دارنده. نگاه دار. (فرهنگ فارسی معین). حفیظ. پاسدار. محافظ. پشتیبان. گوشدار:
لاد را بر بنای محکم نه
که نگه دار لاد بن لاد است.
فرالاوی.
تو ایدر شب و روز بیدار باش
سپه را ز دشمن نگه دار باش.
فردوسی.
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگه دار من.
فردوسی.
دل و گرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگه دار کس.
فردوسی.
گویم که خدایا به خدائی و بزرگیت
کو را به همه حال معین باش ونگه دار.
فرخی.
به مراد دل تو بخت تو را راهنمای
به همه کاری یزدانت نگه دار و معین.
فرخی.
جبار همه کار به کام تو رسانید
بادات شب و روز خداوند نگه دار.
منوچهری.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده ست مرا یار و نگه دار.
ناصرخسرو.
هم نکودار اصل فضل و کرم
هم نگه دار راز دین و حرم.
سنائی.
در زینهار بخت نگه دار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاه دار.
خاقانی.
نگه دار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر نه کس.
نظامی.
به بی یاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگه دار باش.
نظامی.
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگه دار باد.
سعدی.
گر نگه دار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
؟
، مراقب. پاسبان. نگهبان:
بس ایمن مشو بر نگه دار خویش
چو ایمن بوی راست کن کار خویش.
فردوسی.
، دارنده. صاحب:
پس شاه لهراسب گشتاسب شاه
نگه دار گیتی سزاوار گاه.
فردوسی.
گزین و مهین پور لهراسب شاه
خداوند گیتی نگه دار گاه.
فردوسی.
، سرپرست. سرکرده:
ز خون نیا دل بی آزار کرد
سری را بر ایشان نگه دار کرد.
فردوسی.
سپه را که چون او نگه دار بود
همه چارۀ دشمنان خوار بود.
فردوسی.
نگه دارآن لشکر اکنون توی
نگه کن بدیشان، نگر نغنوی.
فردوسی.
بر ایشان نگه دار فرهاد بود
که در جنگ سندان فولاد بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنه دار
تصویر تنه دار
تناور، درخت ساقه دار
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب گله (گوسفندو غیره) آنکه گله رانگهبانی کند و پرورش دهد: گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرود آمده و گاوان بدانجا بداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنج دار
تصویر گنج دار
دارنده گنجخداوند خزانه، نگاهبان گنج حافظ خزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گله دار
تصویر گله دار
((گَ لَّ یا لُِ))
دارنده گله (گاو و گوسفند و غیره)، آن که گله را نگهبانی کند و پرورش دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
معقودٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
Knotty, Lumpy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
noueux, grumeleux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
nodoso, grumoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
düğümlü, topaklı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
گرہ دار , گٹھلی دار
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
গিঁটযুক্ত , গাদাযুক্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
มีปม , เป็นก้อน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
na fundo, yenye makojo
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
纠结的 , 块状的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
結び目の多い , しこりのある
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
knorrig, klumpig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
מסובך , גושני
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
매듭이 많은 , 덩어리가 있는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
penuh simpul, menggumpal
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
गुँठीदार , गड्डेदार
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
nodoso, grumoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
enredado, grumoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
вузлуватий , грудкуватий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
узловатый , комковатый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
węzłowy, grudkowaty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گره دار
تصویر گره دار
knobbelig, klonterig
دیکشنری فارسی به هلندی